چند درخت شاداب می‌دیدم. برگ‌هایی سبز بر آن‌ها بود، شاید بهار بود، شاید هم تابستان، چه کسی می‌داند؟

تا دلتان بخواهد آدم آنجا بود. نور خورشید با لطافت می‌تابید. من روی نیمکت نشسته بودم، او هم روی یک نیمکت دیگر. یک کتاب دستش بود، آرام آرام می‌خواند و ورق می‌زد. صورتش پیدا نبود، ولی می‌شناختمش، او بود. نگاهم را برگرداندم.

آب‌نمای بین میدان را دیدم، قطره‌های ریز آب در هوا معلق شده بود و یک هاله‌ی رنگین‌کمانی کوچک درست شده بود. برخورد دلنشین قطره‌ها روی پوست صورتم را حس می‌کردم. آدم‌ها داشتند می‌رفتند، بعضی‌ها از من خداحافظی کردند، در حالی که هیچ‌کس برایم آشنا نبود.

چند دقیقه‌ای گذشت. آدم‌ها نبودند، هیچ‌کس. نسیم پرتوان‌تر شد. برگ‌ها در هوا معلق شده بودند و با ذره‌های آب می‌رقصیدند. صدای خفیف یک آهنگ را می‌شنیدم، یک آهنگ آشنا. مبهوت رنگ‌ها بودم. احساس می‌کردم کسی کنارم نشست، صدای ورق زدن کتاب آمد، آرام سرم را برگرداندم، نزدیک من نشسته بود.

چه کسی می‌داند که خواب است و چه کسی می‌داند بیدار است؟

من آن لحظه می‌دانستم که خواب هستم. چشمان او در تلاقی با پرتوهای طلایی رنگ خورشید لرزه بر دل من انداخته بود. سردم شده بود، دستانم را به دور بدنم حلقه کرده بودم. هنوز داشتم نگاهش می‌کردم.

پرسیدم "من خوابم؟". سرش را برنگرداند، اما لبخند زد، مثل اینکه گفته باشد "معلومه که خوابی". من هم لبخند زدم. گفتم "دوسِت دارم".

یقیناً بهار بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها