تو تقصیری نداری. حتما الان روی تختت دراز کشیده‌ای و مردمک‌های دل‌فریب‌ات در پشت پلک‌هایت استراحت می‌کنند. یک‌باره چند حجم هندسی می‌بینی که به هم می‌پیوندند و یک آدم درست می‌کنند. یک مرد چهل و چند ساله، از آینده‌ای دور، کاملا معمولی و متوسط. یک لباس سیاه پوشیده که همانند آسمان شب است و یک پارچه‌ی سفید در دست دارد، روبرویت ایستاده است و می‌گوید:

می‌شناسی؟ اگر بگویی نه، ناامید می‌شوم، اما فرقی ندارد، من حرف‌نزده از رویایت نمی‌روم. آمده‌ام که حساب‌هایمان را با هم صاف کنیم.

مرد پارچه را به تو هدیه می‌کند و عروسی‌ات را تبریک می‌گوید. بر روی پارچه نقشی از خورشید است. برگه‌ی کهنه‌ای را از جیبش در می‌آورد و شروع می‌کند به خواندن.

مورخه‌ی بیست شهریور سال هزار و چهارصد و سه. در میانه‌ی سرمای جان‌سوز تابستان صحرایی در سیستان، در زیر ستارگانی که عاشق‌ترین ستارگان دنیا هستند، می‌نویسم برای خودم، و برای همان که من می‌دانم و می‌داند.

اینجا من آزاد شده‌ام. هر روز به دامان صحرایی می‌روم که هیچ ندارد، هیچ. خاک، و خاک، و همچنان خاک. چیزی برای دیدن نیست. آدمی تهی می‌شود چنان که نگاه می‌کند و چیزی نمی‌یابد، درون خودش را می‌کاود، بلکه چیزی پیدا کند، اما دریغ که آن‌جا فقط وهم است و مشتی خیال. اما اینجا رازی هست. صبح آفتاب خودش را با مشقت از افق بالا می‌کشد و به تن ‌ی صحرا می‌تابد. صحرا را تفت می‌دهد، آزار می‌دهد، و بعد سرخ از خشم، غروب می‌کند و او را تنها می‌گذارد. تن او از آتش خورشید می‌سوزد، اما صدا نمی‌دهد، فقط باد است که گاهی اوقات بر تن‌ ناتوان‌اش مرثیه‌ای می‌خواند. شب می‌شود، او حتی نمی‌تواند در تنهایی‌اش برای خودش اشک بریزد، و تنها بغض می‌کند و منتظر می‌ماند. در دل شب خبری هست. کسی قرار است او را در آغوش بگیرد، کسی قرار است مرهم دل آتش‌بار او بشود، کسی قرار است تا صبح همدم صحرا شود. آسمان تاریک می‌شود و چند ستاره از دل شب نمایان می‌شوند. شب او را در آغوش می‌کشد، ستاره‌ها آسمان را رها می‌کنند. چند صد ستاره به دل او فرود می‌آیند. دل صحرا آرام می‌گیرد. او از رنج خورشید می‌گوید، ستاره‌ها او را دلداری می‌دهند. صحرا نمناک می‌شود، در دلش انگار چشمه‌ی اشکی بوده که سال‌ها خشکیده بود، حال صحرا اشک شوق می‌ریزد. دوباره فردا که خورشید برگردد، صحرا از هیچ‌کس نمی‌ترسد، صحرا یک عمر بوده که گرمای خورشید را تاب می‌آورده که شب را به گرمی به آغوش بکشد. او هیچ ندارد که از دست بدهد، او رنج‌کشیده‌ترین و عاشق‌ترین است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها