- امیر. امیر کبیر. بله، فامیلم کبیره. واسه شما جالبه، واسه من خیلی هم مسخره‌ست.

- حتماً یکی از اجدادم خیلی آدم گنده‌ای بوده واسه همین به ما می‌گن کبیر. مسخره چیه مومن، راست میگم. پدر و پدربزرگم همیشه چشماشونو درشت می‌کردن و یه طوری حرف می‌زدن انگار من رعیت بودم و اونا شاه، حالا بماند که از مال دنیا آه در بساط نداشتن. بعد یه بار از پدربزرگم پرسیدم که چرا به ما می‌گن کبیر؟

- ببخشید من یکم گلوم خشک شده بود. شما آب نمی‌خورید براتون بیارم؟. خب کجا بودم؟ آها. پدربزرگم خدابیامرز. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. گفت پاشو. منو برداشت برد تو اتاق خودش و از تو کمدش یه صندوقچه در آورد. نه راستش، پدرم آخر عمری‌ش گفت که "امیرخان! تو لیاقت این صندوقچه رو نداری!" منم روز بعدش صندوقچه رو بردم گذاشتم موزه. صندوقچه، فی بود، یه قفل کوچیک هم داشت، یه وجب در نیم وجب. بعد در صندوقچه رو باز کرد و چند تا کاغذ ازش بیرون آورد. گفت "نوه! این رو نیگا کن". منم نگاه کردم. یه نقاشی خیلی کهنه بود و چسب‌کاری شده بود، یه مرد بود که یه شمشیر تو دستش بود و یه کلاه مخروطی مانند هم سرش بود. بعد گفتم "خب". گفت "این پدرِ پدربزرگ پدربزرگ توئه". بعد آقاجون یکم ریش‌ش رو خاروند و دوباره گفت "آره، پدربزرگ پدربزرگ پدربزرگت". بعد گفتم "آقاجون، مطمئنی؟". دوباره ریش‌ش رو خاروند. گفت "معلومه که مطئنم، منو دست می‌ندازی الف‌بچه؟". گفتم "من غلط بکنم آقاجون". بعدش گفت "این یزدگرد سومه". گفتم "یزدگرد کیه؟". گفت "آخرین پادشاه ساسانی". گفتم "خب". خندید. هیچی نگفتم. گفت "به همین خاطر به ما میگن کبیر". نه می‌دونستم یزدگرد کیه، نه می‌دونستم ساسانی چیه. دهنم رو باز کردم و ادای آدم‌هایی رو درآوردم که چیز مهمی رو شنیدن. آقاجون گفت "بله، چی فک کردی، ما اصل و نسب داریم".

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها